این داستان، از کارهای دو سال پیشم هست:
اعتیاد یکی از عوامل انحطاط بشر و
جامعهی بشری بوده و هست. اعتیاد با ریشه دواندن در میان افراد ابتدا بنیان
خانواده را از هم می پاشد و سپس دست به نابودی جامعه می زند. انواع مختلفی
برای اعتیاد برشمرده اند. عده ای آن را یک بیماری همچون سایر بیماریها
دانسته و برای ترک آن، روشهای مخصوص خود را ارائه داده اند. برای درک بیشتر
این مفهوم چند مثال میزنم. در سال 1913 یهودیانی که وارد آمریکا شدند عادت
(اعتیاد) زیادی به قمار داشتند. این اعتیاد تا حدی در آنها ریشه دوانده
بود که حاضر میشدند برای انجام این کار از آمریکا به کشور های مجاور (شیلی،
آرژانتین و...) سفر کنند ؛ قمار انجام دهند و بازگردند. (قمار درآن سالها
در آمریکا ممنوع بود.) در دورانی که آمریکا در رکود و بحران اقتصادی به سر
می برد ، خرید و فروش مشروب در آنجا آزاد شد . مردم برای التیام دردهای
زندگی روزمره ی خود به آن روی آوردند که تاکنون جزئی جدایی ناپذیر (لاینفک)
از زندگی انسان در بیشتر کشورها شده است. البته اعتیاد میتواند جنبه های
روحی و معنوی هم داشته باشد. مثل وسواس که نوعی اعتیاد به تمیزی و پاکی بیش
از حد است . نمونه ی مهم دیگری که ما اصلاً آن را با نام اعتیاد میشناسیم
وابستگی به مواد مخدر است.
می دانم که روده درازی کرده ام و
با این حرفهای تکراری شما را خسته کردم اما لازم بود که این مطالب یک بار
به شکل کوتاه مورد بررسی قرار گیرد. اگر اشتباه نکنم جمعه شب بود. به همراه
پدرم تا پاسی از شب مشغول تماشای فوتبال بودیم یک تلویزیون قدیمی پارس با
چهار پایه ی بزرگ و زمخت. در طول بازی دائماً با مادرم بر سر صدای تلویزیون
جر و بحث داشتیم. بالاخره تیممان برد. با خیال راحت و خستگی زیاد به تشکم
که در کنار تلویزیون پهن بود غلتیدم و در حال و هوای خوبی که از سردی تشک
به من دست داده بود کم کم چشمانم بسته شد که ناگهان یک زن جیغ زنان با سرعت
خیلی زیاد از کنارم رد شد و به سمت اتاق انتهایی خانه مان رفت. نمی دانم
خواب بودم یا بیدار. البته که بیدار بودم . همه چیز در یک لحظه اتفاق
افتاد؛ امتداد جیغ زن به امتداد نگاهم دوخته شد. سر برهنه و لباس نیمه
عریان بر تن. فکر کردم خواب است ، پس دوباره چشمهایم را بستم اما گوشهایم
را ... . صدای گریه و زاری زن از اتاق انتهایی خانه شنیده میشد ؛ صدای
مادرم که هی به او میگفت چی شده ؟ چی شده ؟
هق هق زن به او اجازه حرف زدن
نمیداد. دیگه اصلاً خواب نبودم و انگار ماجرا دستم اومده بود. دعواهای زن و
شوهری است دیگه! ولی چرا اون موقع شب!؟ چون اتاق در نداشت چشمم را بستم و
پتو را روی سرم کشیدم تا یک وقت زن احساس خجالت و شرم زدگی نکند . کم کم
داشت گرمم میشد و همچنان هق هق زن ادامه داشت. به دَرَک، از گرما بمیرم ولی
زنِ همسایه از خجالت آب نشود. زنِ نامحرم با آن سر و وضع جلوی یک پسر
جوان!!
بالاخره هقِ هقِ زن بند آمد و
شروع به گریه کرد. حدس زدم مادرم داره او را رو ماساژ میدهد تا آرامَش کند.
کمی آرامتر که شد با همان گریه ی آهسته ای که میکرد شروع به حرف زدن کرد.
- حاچ خانم با چاقو افتاده بود دنبالم میخواست منو بکشه. دوباره زد زیر گریه. باز مادرم از او دلجویی کرد.
- آخه برای چه؟
- از سر شب تا الان تو حموم بود. نمیدونم داشت چیکار میکرد !؟ حتماً داشته از همون کوفتی میزده.
دیگه گریه اش تموم شده بود. فکر کنم که اشکی براش نمونده بود. یه نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
- کار هر شبش شده ، ولی امشب با
شبهای دیگه فرق داشت. نزدیک چهار ساعت توی حموم بود. به من شک داره. فکر
میکنه که من ... . به اینجا که رسید دوباره هق هقش گرفت. چند تا نفس عمیق
کشید تا بند بیاد.
- حاچ خانم به من شک داره. فکر میکنه من با مرد غریبه ام.
مادرم که سعی در آرام کردنش داشت ؛ تلاش می کرد با چند تا سوال از سر و ته قضیه سر در بیاورد.
- استغفر الله ! شما که همیشه
خونه اید. اون وقت با سه تا بچه ... . نه بابا این حرف چیه! مردا همین
طورند دیگه، سریع به همه چیز و همه کس شک می کنند. یکی نیست که بگه :"
بابا، شما از صبح بیرونید و معلوم نیست دارید چی کار می کنید." البته ما هم
نباید بذاریم زیادی حساس شن. متوجهی؟
همسایه که دیگر کاملاً آرام شده
بود و معلوم بود دارد با دقت به حرفهای مادرم گوش می دهد ، خیلی سریع قبل
از اینکه حرف مادرم تمام بشود گفت:
- همش به خاطر اون کوفتیه.
- چی میکشه ؟
- شیشه
[شیشه یکی از انواع مواد مخدر
است که در آزمایشگاه ها ساخته می شود. از عوارض اعتیاد به آن، ایجاد شک و
تردید است. در بسیاری از معتادان به این ماده دیده شده است که حتی درز های
خانه ی خود را می پوشانند و دائماً توهم حضور موجودی اعم از انسان و
حیوانات و موجودات تخیلی را در کنار خود دارند. ترک این ماده سخت تر از
سایر مواد مخدر است و قیمت آن نیز بسیار ارزان است.]
صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. به سختی توانستم چشمهایم را باز کنم. پتو را کنار زدم. کل بدنم خیس عرق شده بود. از پشت شیشه
های عینک مادرم به چشمانش نگاه کردم. انگار می دانست من تمام اتفاقات دیشب
را فهمیده ام. سریع عینکش را برداشت تا با دیدن آن به فکر دیشب نیفتم و
هیچ وقت درباره ی اتفاقات دیشب از او نپرسم.
الان که خوندم دیدم چقدر مسخره و لوس بود واقعا ...
باید یه فکری به حال گذشته ام بکنم.